حمل یک قالب یخ بدون دستکش!
امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده
انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت
میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش!
قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم!
دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما میسوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما بیتفاوت به سردی یخ و سوزش دستم ، فقط فکر میکنم! به ماههایی که گذشتبه آدمهایی که بودند و دیگر نیستند!
به زله های ویران کننده ی سالهای اخیربه ساختمان هایی که آوار شدند و تبدیل به مشتی خاک!
به کشتی هایی که غرق شدند و هواپیماهایی که سقوط کردند ، و چه آدمهایی که در راه حقشان زمین خوردند!
چه زود فراموش شدند! دردها و اندوه های جدید، فرصتی برای عذاداری دردهای کهنهشدهمان ندادند!
دستم بیشتر میسوزد، قطرات آب از بین انگشتانم ، چکه میکنند ، من حالا سوزش دستم را حس میکنم ، حالا درد را میفهمم و من حالا درست در وسط تابستان ، از سرما یخ میزنم!
دیگر یخی در دستانم نیست! فقط اثرات سردی و سوزش دستم و قطرههای آب، ندای بودنش را میدهند!
و من دعا میکنم که سرنوشتمان چون این یخ در دست مشکلات و سختی ها نباشد
و غم و اندوهِ بی پایان ، از پا دَرِمان نیاورد! مایی را که هنوز به فردایمان امید دارییم و با امید ، ایران را زنده نگه میدارییم!
نیکنا
نیکتا ناصر
درباره این سایت