دست در دست پدر ، از خانه خارج می شوم ، در را که می بندم ، نسیم خنکی ، چهره ام را نوازش میکند ، خواب را از سرم بیرون میکند و مرا متوجه محیط پیرامونم میکند.
به سمت مدرسه که راه می افتیم ، با دیدن بچه گربه ای ، چشمانم برق میزند، به این فکر میکنم که کجا زندگی میکند؟ این خودروهایی که با سرعت های دیوانه کننده ، عبور میکنند ، آیا حواسشان به این گربه ی کوچک و بی آزار ، هست یا نه؟
دوقدم از خانه دور میشویم.، صدای ساییدن چیزی بر زمین ، مرا وادار میکند ، با چشم ، به دنبال صاحب صدا باشم، چشمم میخورد به رفتگری که با سعی و تلاش ، زباله های آدم های بی فکر که بر زمین انداخته اند را با جارو جمع میکند و قامت هایی که هر از گاهی برای همان زباله ها ، میشکنند!
سعی میکنم دنیایش را تشخیص دهم ، که اویی که به شدت تلاش میکند اما ذهنش در این جهان نیست ، در کجا سِیر میکند؟!
با "خسته نباشید" پدر ، که رو به رفتگر نارنجی پوش خطاب شده ، چشمانم را از او می‌گیرم ؛ گویی اوهم به خود آمده و کمی گیج اما با لبخند به پدر نگاهی می اندازد و من می‌اندیشم که کلمات ساده ، حتی می‌توانند روز آدمی را بسازند!
چند قدمی که دورتر می‌شویم ، چشمم میخورد به نیازمندی های روی دیوار ،
کسی برای ساختمان خانه اش خدمتکاری میخواهد ، کسی منشی با مشخصات گفته شده ، کسی فروشنده ای برای فرشگاه پوشاک درخواست کرده اما در این بین ، تصویر سگی زیبا را میبینم که از یابنده تقاضا شده با شماره ی زیر تماس‌ بگیرد و دیگری که به دلیل مهاجرت ، وسایل خانه اش را به حراج گذاشته.
و من از ته دل خوشحالم و با خود میگویم ، چه خوب که کسی مهر و محبتی نیاز ندارد ، چه خوب که کسی رفیقی را برای کار کردن در دلش نیاز ندارد و چه خوب که همه ، همدم دارند و کسی در نیازمندی ها ، عشق و محبت و رفیق و مهم تر از همه ، خانواده را ، لیست نکرده!
شخصی تنه ای به من میزند و باعجله رد میشود، بدون حتی لحظه‌ای درنگ و یک عذرخواهی ساده! من اما لبخند میزنم ، بی هیچ گله ای!
آدمهای زیادی را میبینم ، خانمی که لباس رسمی به تن دارد و من بی تردید ، حتم دارم که مقصدش ، محل کارَش است،
و گروهی از کودکان دبستانی که دیگر به مدرسه‌شان رسیده اند.
سعی میکنم دنیای آدمها را بفهمم! میدانم که به تعداد همه ی آدمهای روی کره ی زمین ، دنیایی متفاوت وجود دارد، زندگی هایی که باهم فرق دارند!
دیگر فرصتی نمانده، متونه پدر میشوم که ایستاده و با خنده به من می‌نگرد و با ابرو به مدرسه اشاره میکند که من متوجه نشده‌ام که کِی به آن رسیده ایم و آهِ افسوس‌بارم به هوا می‌روداما پرنده ای کوچک را میبینم که دانه میخورد، لبخند به لبانم راه پیدا میکند، از این همه لطفی که هنوز وجود دارد ، هنوز از بین نرفته و هنوز کسانی هستند که به فکر پرندگان کوچک هم هستند!
وارد مدرسه می‌شوم و در را می‌بندم اما قبل از اینکه کامل بسته شود ، پدر را میبینم که به سمت خانه راه می‌افتد!
همه ی این افکار، در طول همین یکی ، دو کوچه وارد ذهنم شدند و مرا به اندازه ی سالها فاصله ، برای دقایقی از خود و دنیایم دور کردند!

Nikna|نیک‌نا
نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گل نرگس سایت مذهبی کدوم کتاب و چرا؟ پیکاسو آرت روز نوشته های ما خرید کفش دخترانه دانلود پروژه مهر Kim