بارِ کَج به مَنزِل نِمیرِسَد :
روزی از روزهای غریبِ همین روزگار،
در جمعی نشسته بودیم ،
کارخانه داری ، از سرگذشتش برایم میگفت ، از سرگذشتی که حال آیینه ی عبرت ، هم برای خود و هم برای ما شده بود
میگفت: روزهایی در زندگیم بود که به دلیل بی شغلی ، نیاز مالی سختی داشتم ، روزی در پی یافتن کاری بودم ، که کیفی را ، رو به روی درب مغازه ای دیدم ، ابتدا ، میخواستم ، کیف را به مغازه دار بدهم شاید صاحبش بیاید و بگیرد اما وقتی زیپ کیف را باز کردم و وسایل داخل کیف ، به چشمم خورد ، وسوسه امانم نداد ، کیف را به مغازه دار ندادم ، با خود به خانه بردم ،
در کیف مقدار زیادی طلاو جواهر و دلار های زیادی بود
چند روز متوالی ، عذاب وجدان ، مهمان ذهنم شده بود ، اما در انتها "دلم" کار خودش را کرد ، دلارها و جواهر هارا برداشتم ، همه را پول نقد کرده و کارخانه ای خریدم ، ابتدا همه چیز ، خوب میگذشت ، دیگر حتی از عذاب وجدان هم خبری نبود ، انگار مزدی بود که خودم برایش تلاش کرده بودم! دیگر حتی یادم نبود که این مال ، دست کمی از ی ندارد!
سالها گذشت ، زندگیم بد نبود ، از کارخانه سود زیادی داشتم ، اما اندک اندک ، همه چیز عکس قضیه شد ، ضررهای مالی جای سود هارا گرفتند
کارخانه ام بر شکست شد ، کمر راستم را زمین گیر کرد
غافل بودم از اینکه آه صاحب پول روزی گریبان گیرم خواهد شد!
دیگر چیزی برایم نمانده بود ، همه ی پس اندازهایم را برای جبران ضررهای مالی خرج کردم ، نه تنها ضرر ها تمام نشد ، بلکه پولهای من نیز ته کشید! و من شدم یک بیچاره به تمام معنا که جز لباس های تنش هیچ نداشت
من هیچ کدام از پله های ترقی را در این سالها بالا نرفتم ، من در همان جایی ماندم ، که بودم ،
آن زمانی که پول و کار نداشتم ، آبرو داشتم
اما بعد از آن نه پول و کاری مانده بود و نه آبرویی!
آن زمان معنای مثلِ "بار کج به منزل نمیرسد" راخوب درک کردم.!
نیکتا ناصر
Nikna|نیکنا
درباره این سایت